اينقدر نيومدم آپديت کنم که خودم هم مجبور شدم يه دور پستهاي قبلي رو بخونم ببينم جريان از چه قرار بود؟ انفلوانزاست و هزار دردسر! شما ببخشيد
چشمام گرم خواب بود که بيدارباش رو زدند "برپا! برپا! کسي خواب نباشه! پاشو مگه با تو نيستم! دوباره گرفت خوابيد پاشو بينم! اسمشو بنويس بازداشت! برپا برپا ...". به خودم که اومدم يه نظر به ساعت انداختم، ساعت 4 صبح بود.
" جناب سروان چيکار کنيم حالا؟ پاشيد بريد اسلحه بگيريد. از کجا؟ تو کلانتري." خوب ديگه تکليف معلوم بود بايد تو اون تاريکي و سوز سرما پا ميشديم ميرفتيم کلانتري. پوتينها رو تو اون شلوغي به زور و زحمت پا کرديم و رفتيم.
تو راهروهاي کلانتري ازدحام کرديم! گفتند وايسيد احکامتون که امضا شد و گروهاتون مشخص شد بريد اسلحه بگيريد. ما هم وايساديم. هي وايساديم. انقدر وايساديم تا بالاخره ليستها و کوبيدند به ديوار. ياد اون قديما که دور ليست نمرات جمع ميشديم به خير. اينبار هم اسم هر کي تو ليست نبود خداحافظ. ولي خيلي طول نکشيد اسمم رو پيدا کردم. باز يه سريها معاف شدند! اي بخشکي شانس!
دست از پا درازتر اومدم وايسادم تو صف اسلحه! کلي هم تو صف وايساديم. ديگه داشتم از حال ميرفتم. گرسنه و تشنه ما رو کلي سرپا نگه داشته بودند. داشتيم ميرسيديم اول صف که چندتا از عقل کلها جمع شديم يه جا و فکرامون رو ريختيم رو هم.به اين نتيجه رسيديم که با توجه به کثرت نفرات، ممکنه تو کلانتري به اندازه کافي اسلحه نباشه و به نفرات آخر اسلحه نميرسه. اسلحه که بهت نرسه کلي جلو ميفتي چون آخر انتخابات نيازي نيست بکوبي بياي کلانتري براي تحويل اسلحه. همچنين زحمت حمل اسلحه رو هم نداشتي.
از صف اومديم بيرون رفتيم نشستيم يه گوشه اي به تماشاي بقيه. حالا توي اين هير و وير دو تا بدبخت رو کت بسته آوردند تو کلانتري! بندگان خدا با ديدن اون همه آدم مسلح رنگ از روشون پريده بود. لابد فکر ميکردند ميخوان اونا رو بدن دست جوخه اعدام!! حداقلش اين بود که از فرار کردن نااميد بودند. افسره کلي با مهرباني خاص نيروي انتظامي باهاشون صحبت ميکرد. تازه ميشد فهميد که اينا، سربازها رو همرديف کيا ميدونن که با سربازها هم اينجوري صحبت ميکنن.
در حالي که حواسمون به اون سرهنگ خوش اخلاقه هم بود که انگار نافشو با سيگار بريده بودند، ميديم که صف داره تموم ميشه ولي از تموم شدن اسلحه خبري نبود! يه خسته نباشيد به خودمون و فکرمون و شانسمون گفتيم و رفتيم يه کلاشينکف با خشاب پر تحويل گرفتيم. درسته که حملش سخت به نظر ميرسيد ولي يه حس قدرت عجيبي رو در آدم زنده ميکرد!

بابا عجله کار شيطونه! ديروز قول دادم که عکسهايي از اون شبستان مخوف رو براتون بيارم ولي متاسفانه با مراجعه به اون دوست عزيز متوجه شدم که عکسها رو پاک کرده! ميگفت ترسيدم دردسر بشه برام. بگذريم، کجا بوديم؟
به زور زير پتو خودمون رو جا کرده بوديم ولي هنوز خاموشي نزده بودند و سر و صدا هم که تا دلت بخواد، پس خواب فعلا تعطيل بود. هي زورکي چشما رو ميبستيم و ميزديم به بيخيالي ولي اصلا و ابدا! يه خورده که گذشت يه بوي ناجور ديگه به بوهاي قبلي اضافه شد. اي بي تربيتا! منظورم اون نبود. چند تا از دوستان داشتند يواشکي سيگار دود ميکردند.
زير لب غرغر ميکرديم ولي چون مطمئن بوديم که اگه بخوايم اعتراض کنيم تو این اوضاع دعوا ميشه، بيخيالش شديم. من که حال و حوصله دماغ شکسته نداشتم.
بعد از این که کم کم سکوت حکمفرما شد جناب سروان کلانتری چراغها رو خاموش کرد. اونایی که خوابگاهی بودند میدوند در چنین لحظه ای چه اتفاقی میفته! جیغ، داد، هوار، نعره ... خلاصه راحتتون کنم، باغ وحش دیگه! از هرکی یه صدایی درمیومد مخصوصا سربازها که میخواستند کادریها رو اذیت کنن بیشتر سروصدا میکردن، هیچی هم که معلوم نبود، مچ هیچکی رو نمیشد گرفت!
جناب سروان دوید چراغها رو روشن کرد و هرچی لایق خودش بود بار بچه ها کرد: "وحشیها خجالت بکشید مگه آدم نیستید کپه مرگتون رو بزارید بیشعورا و ..."! همه ساکت شدند حالا مرد میخواست که نطق بکشه!
چراغها رو دوباره خاموش کرد. و خوب اونایی که خوابگاهی بودند میدوند در چنین لحظه ای چه اتفاقی میفته! باغ وحش دوباره براه بود! دیگه سروان به خودش زحمت نداد که چراغها روشن کنه! معلوم نبود تو اون تاریکی کجا دررفت. این دفه یه سری از کادریها شاکی شدند. از همون خزعبلاتی که همشون بلدند درفشانی کردند! اینبار دیگه انصافا حق داشتند، بندگان خدا میدونستند فردا صبح خیلی زود باید بیدار بشن.
در همین گیر و دار بود که یکیشون اومد وایساد کنار خط مرزی سربازا و داد و بیداد که "لال شید بزارید بخوابیم". یکی از ستوانهای تیم وظیفه بسیار به موقع گفت "درجه ات رو بگو بخندیم" و به یکباره انفجار بخش سربازا! حالا نخند کی بخند. محض اطلاع بگم اکثر کادریها درجه شون از افسران وظیفه پایین تره ولی خوب "همه پرسنل برابرند و بعضیها برابرترند!"
بعد از اینکه اون کادری با بیل خاموش شد اوضاع کم کم آروم شد ولی کادریها هی تهدید میکردند که فردا حال سربازا رو میگیرن! محیط که ساکت شد کم کم یاد یه معضلات دیگه مثل کمبود اکسیژن میفتادی ولی اینو دیگه نمیشد کاری کرد، اشهدمون رو خوندیم و خوابیدیم. بماند که من اون شب n بار بیدار شدم. یا بغلیها پهلو به پهلو میشدند یا شست پام میرفت تو چش پایینی ها یا ...
عجب شب سختی بود من که سرجمع 3-4 ساعت بیشتر نتونستم بخوابم بقیه رو نمیدونم...

غذا که تموم شد اصلا به روي خودشون نياوردند و گفتند که پرسنل مي تونند تا ساعت 6 بيرون باشند و برگردند. ما هم که چاره اي نميديم، به اتفاق دوستان زديم بيرون تا يه لقمه نون گير بياريم تا تو اين وانفسا لااقل از گشنگي نميريم. جاتون خالي 6 نفري رفتيم ساندويچ خريديم و کنار جدول پياده رو نشستيم خورديم. از قيافه کسايي که رد ميشدند ميشد خوند که ميگن اين دهاتيها ديگه از کجا اومدن؟ ولي ما اصلا ککمون نميگزيد چون ميدونستيم اونها بي تقصيرن و ما هم اگه جاي اونا بوديم همين فکرو ميکرديم.
ساندويچ رو که زديم تو رگ، رفتيم که تا ساعت 6 خيابونها رو متر کنيم لااقل اين بيرون هرچي نداشت اکسيژن داشت. اين متر کردن تا ساعت 8 ادامه داشت چون تا ميخواستيم برگرديم به يه عده سرباز ديگه برميخورديم که ميگفتن هنوز هيچ خبري نيست.
ساعت 8 که برگشتيم مصادف بود با مراسم شام. اين دفه ديگه گرگ شده بوديم رفتيم اون جلو و غذامون رو گرفتيم، خدا وکيلي گرسنگان موريتاني هم اينجوري به غذا حمله نميکردن. غذا رو که گرفتيم تازه فهميديم الکي زحمت کشيديم چون اولا گرسنه مون نبود و دوما اين دفه غذا کلي اضافه اومده بود. البته اينم بگم که شام همون غذاي ناهار بود!
مجبور بوديم به زور هم که شده غذا رو بخوريم چون ديگه از غذا خبري نبود. گرسنگي رو که برطرف کرديم ياد تشنگي افتاديم ولي دريغ از يک جرعه آب شرب! مگه اينکه ميرفتي از شيرهاي دستشويي آب ميخوردي (اه اه اه اه حالم بد شد)!! گفتيم اين همه مشکل که داريم اينم روش.
ديگه کم کم آماده شديم که بخوابيم چون فردا صبح زود قرار بود بيدارمون کنند! به زور و زحمت رفتيم از اين پتوهاي که صاحباشون سر جاشون نبودن کش رفتيم. 4 تا پتو پيدا کرديم. هر سه نفر دو پتو (يک زير يکي رو). البته نه اينکه نشه رو موکت خوابيد ولي اونقدر برنج و آت و اشغال ريخته بود روش که عملا امکان نداشت، به خاطر همين يکي از پتوها رو زير انداز کرديم. با زحمت هرچه تمامتر سه نفري زير يه پتو خودمون رو جاکرديم.
اگه ميخوايد بدونيد چه جوري ميشه 200-300 تا آدم تو يه همچين فضاي کوچيکي بتونند بخوابند زياد به مخيله تون فشار نياريد. به يکي از بچه هامون که با خودش موبايل آورده بود گفتم يواشکي قبل از خاموشي چندتا عکس از اين صحنه بگيره که در اولين فرصت ازش ميگيرم و ميزارم تو وبلاگ.
ادامه دارد ...

بعد از ایجاد آرامش نسبی شروع کردند به گرفتن آمار. اصولا اگه آمار کرفتن از نیروی انتظامی حذف بشه خیلیهاشون بیکار میشن. آمار گرفتنشون هم که محشر بود. یه بار اسامی رو نوشتند بعد لااقل 5-6 بار کل اسامی رو خوندند تا بفهمند که اون کیه که اسمش تو لیست نیست. چون تعداد سربازها یکی بیشتر از لیست بود. حتما یکی میخواست اینجوری جیم بشه.
کلی زور زدند تا بالاخره اون بابا خودش از رو رفت و گفت که اسمش تو لیست نیست. اون سرهنگ خوش اخلاقه که یادتونه، رفت سراغش و گفت تا حالا چه غلطی میکرده (البته یه کم بی ادبانه تر)! اونم گفت چون فامیلیش با یکی دیگه مشابه بوده فکر میکرده اونه. این قائله هم با شستشوی کامل اون سرباز توسط سرهنگ خاتمه یافت البته با الفاظی مثل گوسفند و این چیزا!
اینجور صحبتهای مهربانانه و تفاوت قائل نشدن بین کادر و وظیفه، آدم رو یاد ارزشهای والای تحصیل تو این مملکت مینداخت و فقط یه سوال مبهم تو ذهنش بیجواب میموند اونم اینکه "این فرار مغزها که میگن واقعا دلیلش چیه؟"
از اینجای داستان یه سرهنگ دیگه که قیافه اش تابلو بود که چیکاره است اومد بالا منبر! تا شروع کنه به صحبت پچ پچ ها شروع شد که این بابا خیلی عملیه! صداشم که ماشالله مهر تاییدی بود بر این شک و تردیدها. خلاصه نطق کرد که باید چیکار کنیم و چیکار نکنیم پای صندوق. نکته جالب اینجا بود که گفت اگه خبرنگارهای خارجی اومدند اصلا جلوی دوربین ظاهر نشید و اسلحه تون رو قایم کنید چون میرن شایعه میکنن که اینا به زور اسلحه مردم رو میارن پای صندوق!! البته این حرفش که پشیزی نمی ارزید ولی من بعدها فهمیدم که خیلیها به چه اجباری میان سر صندوق.
آمار رو گرفتند و تازه رفتند که ناهار بیارن اونم ساعت 3 بعد از ظهر! بعد از کلی انتظار، ناهار کادریها اومد و نوش جان کردند. بعد ناهار وظیفه ها رو دادند ولی همون 30-40 تای اول غذا تموم شد و به خیلیها از جمله من و دوستام نرسید. اینم آخر و عاقبت اینهمه آمار گرفتن!!
ادامه دارد...

وارد شبستان شديم، پيش خودمون گفتيم هرچي باشه از اون دستشويي که بهتره لااقل اينجا جامون بازتره. سريع به عادت هميشگي دويديم و تکيه داديم به ديوار، در يه چشم به هم زدن کنار ديوارها و هرجا يي که قابل تکيه دادن بود مثل ستونها و پايه ميز و ... به اشغال سربازها دراومد.
چند دقيقه اي بعد از استقرار ما، دوباره چندتا اتوبوس از کادريها و وظيفه ها ريختن تو شبستان. تمومي هم نداشت همينجور ميومدند. شديم حدودا 300 نفر (نصف کادر، نصف وظيفه) و به چشم برهم زدني پريديم از خواب خوش فضاي باز و راحت! باز هم همون آش بود و همون کاسه فقط ايندفه سر و صدا و همهمه بيشتر بود و همينجور فحش و ناسزا بود که مثل نقل و نبات حواله ميشد. يه تفاوت کوچولوي ديگه هم با محيط دستشويي داشت اون هم اينکه اينجا علاوه بر اون بوي نامطبوع بايد بوي 300 جفت پوتين و کفش رو هم تحمل ميکردي.
بعد از ساعتي يه سرهنگ از کلانتري با اون قيافه ترسناکش اومد تو. معلوم بود از اونايي که قبلا گفتم. دم در کلانتري هم موقع سيگار کشيدن ديده بوديمش (قابل توجه دوستان که سيگار کشيدن براي نيروي انتظامي طبق آيين نامه، ممنوعه، چه رسد که در ملا عام باشد). وقتي شروع کرد به صحبت کردن تازه فهميديم که سينه اش گرفته است و تارهاي صوتي سالمي هم نداره و به زور داشت داد ميزد. همه مون رو از لب ديوار بلند کرد و در دو گروه مجزاي کادر و وظيفه به خط کرد. بعد از 10-15 بار از جلو نظام-خبردار، نتونست بچه ها رو به خط کنه. چون هيچ کي اعصاب معصاب نداشت که!
انقدر داد و بيداد کرد که دچار تنگي نفس شد و مجبور به استفاده از اسپري شد. اگرچه با ديدن اين صحنه کمي احساس ترحم به آدم دست ميداد ولي هيچ تاثيری در کاهش هياهو نداشت. يکي از اعضاي کلانتري با ديدن اين وضعيت رفت اون جلو بعد از کلي داد و بيداد يه جمله درفشاني کرد به اين مضمون: "سربازها خفه شید و برادرای کادری محبت کنند کمی آرومتر".
ادامه دارد ...

بعد از يه ساعت معطلي دم در کلانتري، ما رو بردن تو يه کوچه پشت کلانتري، اونجا ما رو به سمت یه در که بالاش نوشته بود "وضوخانه آقايان" هدايت کردند. فکر ميکنيد با چي مواجه شديم يه دستشويي تو زير زمين که بوي بسيار نامطبوعي ازش متصاعد بود.
همه هاج و واج مونده بوديم که ما رو براي چي آوردن اينجا! ازدحام جمعيت تو اون يه گله جا انقدر زياد شده بود که ديگه نفس کشيدن محال بود (نزديک 100 تا آدم رو توي يه فضاي 20 متري تصور کنيد).
بالاخره وقتي صاحابش اومد تو، به يکي از سربازاي کلانتري گفت چرا در رو براشون باز نکردي؟ سربازه دويد و يه در آهني رو باز کرد. بيشتر شبيه در انباري بود. با سرعت 100 سرباز در ثانيه رفتيم تو، چون چيزي نمونده بود خفه بشيم.
تازه وقتي رفتيم تو، ديديم همچين فرقي هم نکرده! چون با يه محيط حدودا 300 متري با موکتهاي مندرس مواجه شديم؛ بهش ميگفتند شبستان مسجد که تنها هواکشش همون در آهني به دستشويي بود! هنوز از بلايي که داشت سرمون ميومد گيج و منگ بوديم. چهره هاي بهت زده اي رو ميشد ديد که هنوز داشتند دنبال فرق آماده باش انتخابات و اسارت در جنگ جهاني اول ميگشتند!
ادامه دارد ....

بعد از اينکه به سمت ميدون صبحگاه رفتيم، منتظر شديم تا گروهانهاي ديگه هم تشريف بيارن، حوالي ساعت 10 يه سري اتوبوس شرکت واحد انگار که ميدون صبحگاه رو با پارک سوار اشتباه گرفته باشند همينجور پشت بند هم و با مهارت خاصي اومدند و پارک کردند وسط ميدون.
تازه بعد از اومدن اتوبوسها بود که شروع کردن دوباره آمار گرفتن و سوار اتوبوس کردن بچه ها؛ تا اينجاي کار چند نفري زيرآبي رفته بودند ولي اين روش فايده نداشت و مچشون گرفته شد و حتما براشون يه چند روز اضافه خدمت ميزنن .
ما هم با بروبچ رفيق رفقا پريديم تو يه اتوبوس، يه ساعت تو اتوبوس گفتيم و خنديديم. پخش کردن شايعه هم که در اينجور موقع ها خيلي شايعه!! يکي ميگفت ميبرنمون فيروزکوه، اون يکي ميگفت دماوند، يکي ديگه ميگفت هر سال ميبرن ورامين و الخ!
خلاصه با سلام و صلوات ساعت 11:30 عازم شديم به سمت يه مقصد نامعلوم! سرتون رو درد نيارم ما رو بردند کلانتري هفت حوض (127 نارمک) پياده کردند. حسنش اين بود که نزديک خونه مون بود و بعد از اتمام انتخابات راحت ميرفتم خونه! ميدونستيم که تو اين کلانتريها يه سري افرادي پيدا ميشن که دهنشون زيپ درست و حسابي نداره و با آدمها مثل يه سري گاو و گوسفند رفتار ميکنند (البته فقط بعضيهاشون) به همين خاطر از اينجا به بعد منتظر قسمت ناجور قضيه بوديم!
ادامه دارد

اعزام به آماده باش انتخاباتی از شروع تا پایان پر است از اتفاقاتی که میشه در موردش یه مثنوی غیر معنوی سرود. فعلا از اعزام بگم که شروع کاره:
صبح ساعت هفت زیر بارش برف ما رو به خط کردند. جناب سروان داشت اسامی رو که باید برند میخوند. خیلی ها رو خوند ولی اسم منو هنوز نخونده بود. گفتم دیگه اسم منو نمیخونه چون اگه نمیخوند آماده باش بی آماده باش.
تو همین خواب وخیالا بودم که اون آب سرد معروف ریخت رو سرم. اسم منم خوند؛ بعداً کاشف به عمل اومد که اسامی بر اساس پایه خدمتی قرائت شده و از اینکه اون آخرا اسم منو خونده بود کلی شرمنده شدم. خوش به حالشون! یه سری رو نخوند!
بعد جناب سرهنگ با لحنی طلبکارانه به نحوی که ارث باباشو خوردیم اومد جلو وایساد و گفت تا شنبه که سر صندوق هستید و یکشنبه صبح هم میاید سر کار! استراحت مستراحت نداریم!
تو پرانتز بگم که طبق آیین نامه به ازای هر روز آماده باش باید یک روز استراحت داده شود. ولی از اونجا که تو این مملکت، فراقانونی عمل کردن امریست طبیعی، اینم مسئله مهمی تلقی نمیشه
گروهان پرسنل قسمت ما جمع شدند، تا بریم و به گروهان های دیگه بپیوندیم ....
ادامه دارد

همانطور که خيلي هاتون ميدونيد و لابد خيليييييييهاي ديگه نميدونند، وقتي يه انتخابات ميخواد برگزار بشه نيروي انتظامي به حال آماده باش درمياد و در اين آماده باش نکاتي هست بس شگفت که مذکور همي بايد گردد:
- آماده باش مخصوص سربازان، درجه داران و افسران جزء ميباشد و افسران ارشد(سرگرد به بالا) با خيال راحت تو خونه هاشون ميخوابند
- بند قبل شامل همه نميشه فقط اون پرسنلي که فرمانده هاشون از لحاظ دل و جگر در حد موش باشند مشمول این قانون میشوند، چون خيلي از فرمانده ها پرسنلشون رو نميفرستند
- توصيه ميکنم اگر قراره بريد سربازي يه "معاف از رزم" براي خودتون جور کنيد، چون ديگه نميتونند تو اينجور مسخره بازيها از شما استفاده کنند
- با تمام بگير و ببندهايي که در آماده باش لحاظ ميشود، سوراخ و سنبه هاي فراواني براي دررفتن وجود داره البته اگه مثل من دفعه اولت نباشه! اگه دفعه بعد در نرفتم! حالا مي بينيد
در ادامه به شرح وقايع اتفاقيه خواهم پرداخت

در ادامه صحبت دوست عزيزم، من هم بايد بگم که بهتر بود قبل از اعزام تيم فوتبال به مسابقات آسيايي، برخي از بازيکنان رو توجيه ميکردند که در چه رشته اي قراره شرکت کنند چون خيليهاشون مثل اينکه در رشته گلبال شرکت کردند فقط فرقش با گلبال معمولي اينه که اونجا هيچي نمي بيني ولي تو اين گلبال توپ رو مي بيني، دروازه حريف و يار خودي رو نمي بيني يا اصولا چشم ديدنش رو نداري. بعضيها (برخي از مهاجمان) هم که براي پياده روي اومدند و در حين پياده روي از تماشاي مناظر فوتبال لذت مي برند.
نکته اخلاقی: پیرمرد سوپرمارکتی سر کوچه مون، بعد از بازی با چین می گفت : "ما ایرانیها یار هم نیستیم، بار هم هستیم!"

این صدا و سیمای ما هم جای عجیب غریبیه ها!!
چند روز پیش یکی از خواننده های داخلی به دلیل نارسایی شدید کلیه در بیمارستان بستری شده و حالش اصلا خوب نیست! به این چیزاش کاری ندارم، بلکه اینو میخوام بگم که صدا و سیمای ما که اینقدر مته به خشخاش میزاره و سانسورچی خوبی هم هست، چطور شده که یه همچین خبری رو تو بوق و کرنا کرده و هر روز هم یه آهنگ از این خواننده پخش میکنه تا ما براش دعا کنیم؟
عجله نکنید الان میگم منظورم چیه. تا اونجا که من میدونم و شنیدم، اینجور نارساییهای ناگهانی کلیه اونم تو این سن و سال، دلیل عمده اش مصرف الکل زیاد یا قرص اکسه (که امیدوارم من اشتباه بگم) ولی حتی اگه اینجوری هم نباشه آدم یه فکرایی میکنه و پیش خودش میگه یا صدا و سیما فکر میکنه ما گوشامون خیلی درازه یا اینکه خودشون هم نمیدونند این بابا چه دسته گلی به آب داده و دارن یه قهرمان پوشالی دیگه درست میکنند و یا اینکه با یه احتمال خیلی ضعیف این عارضه دلیلش چیز دیگه ای بوده و رادیو تلویزیون ما با مطرح نکردن علت حادثه دارن نقش خاله خرسه رو ایفا میکنن!


خداوندا Google Groups را از ما نگیر!
خوب بالاخره اینم یه جور دعاست دیگه(دعای فنی).
مدتها بود می خواستم به این Google Groups یه جورایی ادای دین کنم؛ گفتم چه بهتر که به دوستان هم معرفی بشه تا از اون استفاده کنند.
این گوگل گروپز - اونچه که من ازش فهمیدم - یه جاییه که می تونید مسایل و مشکلات رومزه اعم از فنی و غیرفنی رو مطرح کنید و جوابهایی که دیگران به این سوالات رو دادند مشاهده کنید.
بهتون پیشنهاد میکنم یه سوال که جوابش رو نمی دونید جستجو کنید و چند تا از نتایج رو ببینید، مطمئنا شما هم مثل من دوباره به گوگل، آفرین خواهید گفت.
چند تا نکته رو در این مورد بدونید بد نیست:
- برای جستجوی یه موضوع، وارد کردن کلمات کلیدی اون موضوع کفایت می کنه به طور مثال Error E18 Canon Digital Camera
- بخش ثبت نام در سایت و تعریف کاربر هم داره که من به شخصه استفاده نکردم چون برای جستجو کردن نیازی به login نیست
- در زمینه کامپیوتر و برنامه نویسی که من استفاده می کنم تقریبا می تونم بگم که در هشتاد درصد موارد جواب خیلی خوبی گرفتم
- گوگل در جستجوی سوال شما، به جستجو در Forum های متعددی از جمله Forumهای مایکروسافت هم می پردازه و اصولا بیشتر نتایجش از سایتهای دیگه میاد
- همیشه به این موضوع اعتقاد داشته باشید که یکی قبل از شما این مشکل رو حل کرده


تازگیها یکی از دوستان یه ایمیل برام فرستاده بود که یه پند کوچولو توش بود.
از این جمله ها و قصه های پندآموز تا حالا کلی خوندید! مگه نه؟ چه عیبی داری این یکی رو هم بخونین. من چون خودم خیلی خوشم اومد حیفم اومد نزارمش اینجا.

اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟بیرون می پرد!درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست وباید برود!حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبتدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟استراحت میکند...چند دقیقه بعد به خودش می گوید:ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.

نتیجه اخلاقی داستان!
زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم و وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است .همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم.

سوال؟
اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟
البته که می شوید!سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام !اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و...آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟نه!با بی خیالی از کنارش می گذرید.
برای کسانی که ورشکسته می شوند ،اضافه وزن می آورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.
اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشید!ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم :به کجا دارم می روم؟آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتر از سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

خلاصه کلام
شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید وپایین بیفتید.
برگرفته از کتاب ارزشمند آخرین راز شاد زیستن
نوشته آندره متیوس


با تشکر از دوست عزیزم .M.R.G


تا حالا به بزرگترها می خندیدم که چقدر اخبار گوش میدن، حالا یکی باید پیدا بشه به من بخنده! میگید خندش کجاست؟ میگم اگه شما هم مثل من صبح روز بعد عید فطر با عجله لباساتون رو می پوشیدید و کلی راه رو میکوبیدید می رفتید سربازی و با یک در بسته مواجه میشدید میفهمیدید خندش کجاست!! نمیدونید چقدر دست از پا درازتر برگشتم خونه!

بار خدایا! در جوانی خرد پیران و در پیری دلی جوان به ما ارزانی دار.


پرودگارا! در هیچ عرصه ای رقیب را از من مگیر که من بی رقیب هیچم.



بعضی وقتها تا یه کم عرصه برما تنگ میشه فکر می کنیم بدبخت ترین آدم روی کره خاکی هستیم و دیگه از بدتر نمی شد که بشه. ولی بد نیست یادمون باشه "بسا کسا که به روز تو آرزومندند".
چند روز پیش یکی از افسر وظیفه های راهنمایی رانندگی اومده بود پیش ما!روزهای آخر خدمتش بود! بهش حسودیم می شد. از روی کنجکاوی پرسیدم شما شیفت کاریتون چند تا چنده؟ گفت 7 صبح تا 11 شب! از تعجب چشمام گرد شده بود؛ مثل آدمای وحشت زده آب دهنم رو قورت دادم و با کمی حس همدردی گفتم پس شما چه جوری زندگی می کنید؟! هنوز از اون جوابی که داد، مو به تنم راسته! گفت: من بیست ماهه که زندگی نکردم!!


این روزا کافیه که تلویزیونتون رو روشن کنید، یه کانال رو به صورت تصادفی انتخاب بفرمایید تا خبری راجع به یه سانحه دلخراش دیگه تو این مملکت رو بشنوید. این دوتا در همین چند روز گذشته اتفاق افتادند:
29 کشته در سانحه هواپیما
29 کشته در سانحه اتوبوس
جالبه که تو هر دو مورد 29 نفر کشته شدند. از این قضیه میشه چندتا چیز نتیجه گرفت:
- راننده اتوبوسهای ما یه پا خلبانند
- هواپیماهای ما بیشتر اتوبوسند تا هواپیما
- واسه خودکشی حتما لازم نیست پول بلیط هواپیما بدین، با اتوبوس هم میشه این کارو کرد. فقط اون یه کم با کلاس تره
- از به هم چسبیدن قطعات بنجول هواپیماهای خارجی، یه هواپیما تولید میشه که موقع سقوط کمتر از 100 درصد کشته میده
- تحریم ها هیچ تاثیری روی ملت ما نداره فقط ممکنه هر از چندگاهی بمیرن، اونم زود خوب میشه
- وجه تسمیه AirBus رو هم فهمیدیم


این تیم ملی ما هم نوبرشه دیگه. هی دندون رو جیگر میگذاریم میگیم درست میشه هر روز بدتر میشه. دیروز من موفق نشدم بازی با کره رو ببینم ولی شنیده ها حاکی از اونه که ژنرال هم تا آخرای بازی - به قول یکی از دوستان - نقش یک سرباز صفر رو به خوبی ایفا کرده. من نمی دونم این نیمکت تیم ملی چی داره که هر مربی ای میاد طرفش، جیگرش رو یه جایی قایم میکنه و میاد. ژنرال من که تا دیروز از اینکه سه چهار تا مهاجم تو زمین داشته باشه هیچ باکی نداشت، امروز با یه ترکیب کاملا دفاعی وارد زمین شده و اگر نبود کمی چاشنی خوش شانسی، الان با سه چهار گل از سئول برگشته بودیم. اینا همش به کنار، ترکیب تیم هم همون ترکیب برانکو بود فقط مثل اینکه علی دایی بدبخت زیادی بود. خداییش دیروز با ورود بازیکنان به زمین با همون ترکیب سابق، قیافه دو نفر خیلی دیدن داشته: دادکان و برانکو!!
امیدوارم که ژنرال خودش رو پیدا کنه و دوباره با جوونگراییهاش روح فوتبال ایرونی رو زنده کنه. فکر کنم اگه چهارشنبه، تیم سوریه رو ببریم فرصتی برای غربال تیم ملی داشته باشیم. بابا چه جوری بگیم که از دست امثال فکری، نصرتی، میرزاپور و سایر سوتیهای تیم ملی خسته ایم. تو رو خدا خودت باش ژنرال!!!


آقا ما یه روز شنبه، رژه - این امر حیاتی در کار ناجا - رو به خوبی اجرا نکردیم! البته اغلب، همین کارو میکردیم و اون آقایی که رژه رو می دید، درسته که تشویق نمیکرد و گروهان رو مفتخر به دریافت "خیلی خوب" نمیفرمودند ولی تنبیه هم نداشتیم؛ تا اینکه یکی از زیردستان همون آقا که اون روز خاص، رژه ما رو دیده بود، به قول خودش از رژه ما شرمش اومده بود!- البته ایشون مثل اینکه تا حالا همش صبحگاهها رو دودر مینمودند والا زودتر از اینها شرمشون میگرفت! - به همین خاطر دستور فرمودند که زین پس به جای واژه غریب و نامانوس "صبحگاه، فقط شنبه ها" بگوییم "همه روزه صبحگاه"! حالا هی بگید که مطلب قبلی (هر دم از این باغ بری می رسد)رو با غرض و مرض نوشتی! تا بوده همین بوده ...


وقتی تیتر مطلب این شکلی باشه معلومه که حتما مطلب راجع به ناجاست. این چند وقتی که من دارم خدمت خالصانه در ناجا انجام میدم، یه موضوع کاملا مشهوده و میشه به صورت یک قانون کلی در ناجا مطرحش کرد: "تمام قوانین جدیدی که در ناجا تصویب میشه هدفشون محدود کردن وبستن دست و پای پرسنله". علی الخصوص در مورد سربازان وظیفه، این قانون قطعیت داره.
چندتا مثال بزنم که بدونید خالی بندی نیست:
- تغییر لباس کارکنان وظیفه از لباس شخصی به لباس نظامی د ر تمام طول روز! اوه اوه اوه! پوشیدن پوتین تو تابستون که فاجعه است
- لغو مرخصی ساعتی هفتگی. هفته ا ی 2 ساعت دیگه چیه که لغوش کنی! البته چون این مورد برخلاف آیین نامه بود، نتونستن جاودانه اش کنند.
- انتقال تعداد بیشمار از کارکنان به سیستان و بلوچستان. میگن اونقدر نیروی اضافی فرستادن که پادگانها و قرارگاهها از پذیرش اونها خودداری کردن! آرامش ماههای گذشته منطقه جنوب شرقی کشور هم به همین علته دیگه!! فقط یه چند تا جنایت هولناک که اونا هم چیزی نیستن؛ حالا درسته که ناجا نتونسته در این مورد هیچ ...ی بکنه ولی ما دعا میکنیم عوامل این جنایات، خودشون زودتر برن زیر ماشین و بمیرن!!
.
.
.
- این آخری هم که دیگه اعصابم رو ریخت به هم، اینکه موبایل با خودتون نیارید! من نمیدونم چه اطلاعات مهمی دست ماست که نباید موبایل با خودمون بیاریم. آقا اصلا من یه جاسوس! مگه خدای نکرده، اون حیوان معلوم الحال مغزم رو گاز گرفته که بیام داخل ستاد ناجا از طریق موبایل اطلاعات مخابره کنم.

با تمام این اوصاف، جالبتر از این قانون، اینه که هیچکس اعتراضی نمی کنه و هیچکس هم حاضر نیست از ناجا دل بکنه (البته به جز سربازها). زیاد هم برای یافتن علت این مسئله به سلولهای خاکستریتون فشار نیارید، من بهتون میگم. علتش اینه که ناجا به دو قشر تقسیم میشه یا انقدر پستت بالاست که بخور بخور به راهه و البته هیچکدوم از قوانین فوق الذکر هم شامل حالت نمیشه (به همه توهین نشه البته، چون آدم خوب هم توشون هست ولی انگشت شمار). یا اینکه انقدر مستضعفی که اگه جیکت دربیاد نونت رو آجر میکنن و خونواده ات از گشنگی تلف میشن.
قابل ذکره که یه شایعاتی سینه به سینه گشته و اومده رسیده به ما که میگن در زمان فرمانده قبلی ناجا - م.ب.ق. - اوضاع خیلی بهتر بوده! راست و دروغش پای اونایی که میگن.


یه کم تامل کنید و به این سوال جواب بدید.
مدتها برای اتفاق خاصی انتظار می کشید یعنی جزو آرزوهای دیرینه تونه، وقتی اون اتفاق حادث می شه چه عکس الملی دارید؟
من فکر می کنم هیچوقت عکس العملمون در حد و اندازه های انتظاری که میکشیدیم نیست! یعنی دقیقا از لحظه ای که اتفاق می افته، برامون دیگه بی اهمیت میشه و شروع می کنیم به چیزای دیگه گیر دادن. مثلا این که حالا که اینجوری شده، چی میشد اگه اونجوری هم میشد؟!!
یه مثال فوتبالی براتون بزنم؟ چند وقته که همه منتظر بودیم که علی دایی از تیم ملی بره کنار؟ و حالا که دعوت نشده، تقریبا همه مون یادمون رفته که چه زجری میکشیدیم از دستش!
نمیگم حالا از شادی این اتفاق پاشیم برقصیم ولی میشه اینجور مواقع لااقل یه نفس راحت کشید! جالبه که خیلی ها تازه یادشون افتاده که از علی دایی باید حمایت کنن!! یعنی اصلا تو سختی بزرگ شدن و نفس راحت بهشون نیومده


قول داده بودم در مورد آماده باش بنویسم ولی چون قسمت نشد بریم آماده باش دیگه دوستان از خوندن یه سری اتفاقات خنده دار محروم شدند! یه چیزای جسته گریخته دارم که میگم براتون:
- اول بگم که اینا نمی دونم از کجا اومدند و من که تا حالا تو ناجا ندیدمشون! معلوم نیست کجا هستن که در چنین روزهایی آفتابی می شن!نکنه این خانومهایی که هر روز در چادرپیچیده میان و میرن همینان؟
- در مورد باخت ایران به مکزیک که اصلا حرفی ندارم ):
- در مسابقه دوستانه ای که برای پیش بینی مسابقات جام جهانی برگزار کردیم، همچنان باید دستم رو بزنم زیر چونه ام و منتظر باشم ببینم کی پیش بینی یاد میگیرم (اصلا منظورم شانس نیستا!!)
- خرداد ماه به این گرمی، خدا مرداد ماه رو بخیر کنه! چون هر روز بین راه محل خدمت تا محل کار تو لباس برزنتی ناجا دم می کشم.




میگما شده مدتها منتظر یه چیزی باشید و کلی براش برنامه ریزی کنید؟
حالا بعد از این همه شوق و ذوق، شده که یه دفه یه اتفاق غیر منتظره بیفته و همه چی خراب بشه؟
من که همین چند روز پیش یکیش برام رخ داد
کلی بازی های تیم ملی رو تعقیب کن، حرص وجوش بخور که تیم ملی به زور بره جام جهانی، یه سال اخبار جام جهانی، قرعه کشی مسابقات، اسامی دعوت شدگان به تیم ملی و غیره رو دنبال کن، آخرش چی؟ یکی دو روز قبل از بازیهای جام جهانی یه خبر دست اول مثل ماهی تابه می خوره تو صورتت!! اونم اینکه بروبچ نیروی انتظامی باید روز بازیهای ایران آماده باش باشند! یعنی اینکه همه اون چند سال انتظار کشک! باید موقع بازی تو یه دخمه بشینی تا بازی تموم بشه بعد باتوم بدست بیای خیابون وایسی ببینی مردم چه جوری دارن می رقصن - چون اصولا ماموران نیروی انتظامی در این جور موارد هیچ غلطی نمی تونن بکنن - بعدشم ساعت 3 نصفه شب راه بیفتی بری خونه تا بازی بعدی همین آش و همین کاسه
البته جای بسی امیدواری و تشکر داره، چون میگن در یه قسمتی از دستور آماده باش اومده که پرسنل باید بازی رو حتما ببینن و بعد برن سر پست! من که شک دارم به سربازا جایی برای تماشای فوتبال اختصاص بدن
شما هم جای این سربازای بیچاره بودید حتما آرزو می کردید ایران همه بازیها رو ببازه تا نیازی به متر کردن خیابونا بعد از مسابقه نباشه
در مورد اتفاقاتی که در این آماده باشها میفته حتما می نویسم چون باید خیلی مضحک و خنده دار باشه


چند روز پیش داشتم از خیابون ولیعصر رد می شدم که دیدم یه ماشینه می خواد به طور بسیار ناشیانه دور بزنه و چند تا ماشین رو که از روبرو میومدن منتظر نگه داشته بود
همینجوریش کم ترافیک داریم، امثال این راننده های هنرمند هم دیگه قوز بالا قوزند
در همین لحظه یه آقای خیلی قد بلندی اومد محکم کوبید رو کاپوت اون ماشینه و به زور و با یک لحن تحکم آمیز فرستادش عقب و راه رو برای ماشینای مسیر مستقیم باز کرد و بعد، چند ثانیه اون لاین رو بست تا ماشینای اینور بتونند دور بزنند و به همین راحتی گره رو باز کرد! جالب اینکه دو قدم اونورتر یه پلیس وایساده بود - که من اصلا تا اون لحظه متوجهش نشده بودم - ، این آقای قدبلند قصه ما رفت یه چند تا حرف محبت آمیز نثار آقای پلیس کرد و لپ کلام اینکه گفت که "پس تو چه غلطی می کنی اینجا؟" جالب تر اینکه پلیسه همینجور وایساد نگاهش کرد وهیچی نگفت! تعجب نکنید این آقای قدبلند قصه ما یه دیوونه بود!!! شوخی نمی کنم، واقعا یه دیوونه بود
حالا خودتون راجع به اینکه پلیس مملکت ما از لحاظ حسن انجام وظیفه در چه سطحی قرار داره تامل بفرمایید



اخبار جام جهانی: چشم فوتبالدوستان روشن! بالاخره صدا و سیمای ایران هم حق پخش بازیهای جام جهانی رو خریداری کرد

نکته: 90% بازیها از شبکه 3 و 10% از شبکه های 1 و 2 پخش خواهد شد

نقد: من نمی دونم چه اصراریه که مسابقات از شبکه های یک و دو هم پخش بشه! اگه ما نخوایم صدای امثال آقای عباسقلی رو بشنویم باید کیو ببینیم؟
هنوز صدای اوون گزارشگر مملو از اطلاعات که 'دیوید بکام' رو 'دیوید رابرت بکام' و 'مایکل اوون' رو 'مایکل جیمز اوون' خطاب می کرد، تو گوشم داره زنگ می زنه!! اون هم توبازی بزرگی مثل بازی آرژانتین انگلیس
حالا خدا بخیر کنه فینال رو که باید صدای فلان گزارشگر معلوم الحال رو تحمل کنیم! اصلا منظورم آقای ورزش و مردم نیستا

سخن نا مربوط: آقای برانکو! حالا هی من خویشتنداری می کنم و چیزی نمی گم تو هم پررو نشو دیگه! چه کنم که بحث تیم ملیه و نمی شه فعلا رنگی صحبت کرد، انشا الله بعد جام جهانی یه پوستی ازت بکنم که خودت لذت ببری!! تازه سر کوچه مون هم که میشینی، میام یه دست کتک مفصل با بروبچ بهت میزنیما!! ببین کی بهت گفتم


شده تا حالا کسی بهتون خیر برسونه؟
همتون یه چند نفر به ذهنتون می رسه! درست می گم؟
یه کم دقت کنید ببینید کیا هستند که در نگاه اول باید تو این لیست می بودند ولی هرچی زور می زنید می بینید نه! همچین خیری ازشون ندید تا حالا! به نظر شما با اینجور دوستان باید چی کار کرد؟ ها؟
بعضی از دوستاتون هم هستند که اصلا روشون حساب نمی کنید ولی همواره بهتون خیر رسوندند! پس بجنبید، بیکار نشینید! این دوستاتون رو تو رنکینگ بیارید بالاتر از اوووون دوستاتون! قابل توجه بعضی ها

یک بیت شعر من درآوردی در این زمینه

ای که دستت می رسد خیری رسان      از تو بی خیرتر ندیدم در جهان

خوووووب بید؟

چند روز پیش داشتم یه حساب سر انگشتی با خودم می کردم و به یه نتایجی هم رسیدم! شما هم بدونید بد نیست
اینجایی که من خدمت میکنم 30-40 تا سرباز داره
به جرات بگم که لا اقل 25 تاشون بیکارند
چندتا از این سربازایی که کار می کنند در بخش امور وظیفه ها فعالیت می کنند، یه چیزی حدود 5 نفر می شن
لااقل 10 تا پرسنل کادر هم داریم که کارشون همینه یعنی ساماندهی امور سربازان مانند کارگزینی وظیفه
تازه خیلی از این کادریها هستند که 10-20 درصد از وقتشون رو صرف سربازها می کنن
اگه یه جمع و تفریق ساده بکنید شما هم مثل من متوجه می شید که چقدر به وجود سربازها احتیاجه تو این مملکت

ورود خودم رو به عالم وبلاگیون به دوستان تبریک میگم