یه چند وقتیه که ننوشتم. خودمم موندم توش که چه جور تمومش کنم! شده مثل این سریالهای کشدار آبکی خودمون! و سرانجام کار، عزم بر آن شد که تیتروار بنگاریم. اینم ریز اتفاقهای جالبی که اون روز افتاد و من یادم مونده:
- از اول صبح تا آخر شب همینجور بازرسهای رنگ و وارنگ بود که میومد: بازرس شورای نگهبان، بازرس وزارت کشور، بازرس فرمانداری، بازرس شهرداری و از همه خطرناکتر - البته برای من - بازرس حفاظت نیروی انتظامی!
- همونجور که پیش بینی کرده بودم تعداد شرکت کنندگان ارتباط مستقیمی با حضور من دم در داشت! منم ...!
- ناهار ساعت 6 بعد از ظهر رسید! 30 هزار پرس غذا رو به یه جا سفارش داده بودند! حالا چراشو عاقلان بهتر میدونن!
- یه کوچولویی موقع رفتن، دوید اومد طرف منو گفت :"بیا این سیب رو بگیر! منم دوس دارم پلیس بشم! خداحافظ آقا پلیسه!" منم تو دلم گفتم آدم وقتی بزرگ میشه تازه میفهمه تو بچگیهاش چه آرزوهای کوچیکی داشته!!
- یه مادری با دخترش اصرار داشت حتما رای بده! وقتی که برگ رایها رو گرفت هر سه تاشو صاف رفت سفید انداخت تو صندوق! گفت بچه ام شناسنامه اش باید مهر داشته باشه!
- یه آقایی بیش از دو ساعت تو اون لیستها دنبال اسم میگشت!
- این مردم ما هم بله! بابا اگه از سر صبح بیاید رای بدید چی میشه؟ آخر وقت مجبور شدم مردمی رو که جلوی در ازدحام کرده بودن به صف کنم (البته معلوم بود که ترسشون از من نیست بلکه از اون اسلحه است).
- یه بار ما یه خبطی کردیم، یکی پرسید کد فلانی رو تو لیست پیدا نمی کنم، ما هم رفتیم تو لیست نشونش دادیم. این ناظر شورای نگهبان گیر داده بود که این ناجاییها دارند به مردم میگن به کی رای بدند. خدا رو شکر به خیر گذشت!
- نزدیکای آخر رای گیری یه آقایی اومد تو که رای بده. انقدر لفتش داد که دیگه ما در رو بستیم و همه مون داشتیم تماشاش میکردیم بلکه از رو بره ولی خم به ابرو نیاورد.
- همه رفتند! آخیش! نه! یکی داره در رو میشکنه! از لای در گفت که کارگر کارخونه است. خانومش رو برده بوده بیمارستان و الان رسیده. شناسنامه اش هم اگه مهر نداشته باشه اخراج میشه! انقدر به این ناظرها التماس کرد تا بالاخره رای داد!
- نوبت به رای دادن بروبچ ناجا رسید. اون دو تا که گفتن رای نمیدیم. منم گفتم شناسنامه ندارم!
...
انقدر اتفاق جور واجور افتاد تو اون 10-12 ساعت که خیلیهاش الان تو ذهنم نیست ولی در کل، رای گیری خیلی خوش گذشت. راستی تا یادم نرفته بگم که بازرس حفاظت هم یه خودکار خوشگل بهم داد.
ادامه دارد ...

اين سرهنگه که داشت ميومد، مسئول سرکشي به عوامل نيروي انتظامي بود تا مرتکب تخلفي نشن يه موقع! مثلا اينکه حتما يکي - که من باشم - بايد هميشه دم در پست بده! البته قبلا ايشون رو زيارت کرده بوديم. هموني بود که با اتوبوس ما رو آورد سر صندوق. از معدود افراد کلانتري بود که با آدم مثل آدم برخورد ميکرد. با يه سلام و خسته نباشيد اومد و رفت تو و صاف هم رفت تو اون اتاق دود پيش اون دوتا کادري.
چند دقيقه اي از ورود سرهنگ نگذشته بود که بساط صبحونه آماده شد. عجب خرشانسي بود اين سرهنگه! صبحونه رو بردن تو اتاق واسه شون. منم که اصلا اين بيرون سردم نبود و اصلا چايي دلم نميخواست اصلا تو دلم فحش نميدادم! تو همين غرغرها و نق نق کردن ها غرق بودم که ديدم سرگروه اومد گفت من وايميسم تو برو صبحونه بخور. دو تا شاخ چيه چهارتا شاخ درآوردم. چه بچه خوبي شده بود!
تا رفتم تو اتاق، سرهنگ گفت "تو که اون بيرون وايساده بودي من اصلا صبحونه از گلوم پايين نميرفت گفتم اين بنده خدا تو سرماست و ما اينجا راحت نشستيم". بفرما نگفتم اين سرهنگ آدم خوبي بود! شما هم فهميديد که سرگروه چرا اونقدر مهربون شده بود؟ طي صبحونه سرهنگ از اين آرمهايي که زده بود رو سينه اش و من نميدونستم معنيشون چيه حرف زد.
سرهنگ طي صحبتهاش يه گريز هم زد به اون سرهنگ خوش اخلاقه. هموني که با اون سينه داغونش هي سيگار دود ميکرد. گفت که اون به همه گفته که تو جنگ شيميايي شده و به اين روز افتاده ولي عمرا جانباز شيميايي نيست و خدا بهتر ميدونه که چرا حنجره و سينه اش اينقدر داغون شده! سرهنگ موقع رفتن هم گفت که هر از چندگاهي دم در وايسم چون اگه يه موقع مامور حفاظت بياد برام گرون تموم ميشه. من هم بعد از تشکر ازش خداحافظي کردم و چون قطعا حالا حالاها از بازرس خبري نميشد اومدم روي صندلي کنار اجاق لم دادم.
تا ساعت سه چهار بعدازظهر، پرنده پر نميزد. به جرات ميتونم بگم همون ده پونزده نفري هم که اومده بودن ميانگين سنيشون بالاي 50 سال بود. لابلاي اين پير پاتالها يه دختر کوچولو بود که اونم به انتخابات علاقه فراووني داشت. فکر کنم تا آخر وقت چهار يا پنج بار آدمهاي مختلف رو آورد پاي صندق، بابا، مامان، خواهر، برادر، خلاصه اينکه راي جمع ميکرد چه جور!
ادامه داستان رو نميخوام بگم چون قصد دارم تو قسمت بعدي همینطور ییهو داستان رو برسونم به شمارش آرا. خوشحال باشيد قسمت بعدي دوساعتيه!

اجازه بدید یکی دو ساعت برگردیم عقب. ساعت نزدیکهای 8:30 بود چیزی از اومدن ما نگذشته بود که دیدم دارن در میزنن! در رو باز کردم. دو تا مرد بودن که میخواستن بیان رای بدند! ولی انصافا رای دادن اصلا به گروه خونیشون نمیخورد! احتمالا اومده بودند اول صبح رای بدند کسی نفهمه! گفتم صندوق ساعت 9 باز میشه! اونام گفتن ما میریم 9 برمیگردیم ولی تا اونجا که یادمه 9 شب برگشتن!
سر ساعت 9 یه پیرزن که خیلی هم سنش بالا به نظر میرسید - از اینایی که یه دستشون به عصاست و دست دیگه شون رو میزنن پشت کمرشون - با اصرار اومد تو که چی، میخوام رای بدم. مادرجان برو ساعت 10 بیا شعبه هنوز آماده رای گیری نیست! آخه گفتن ساعت 9. ولی هنوز صندوقها آماده نیست! من با این اوضام نمیتونم برم دوباره بیام. پس بشین همینجا تا آماده بشه.
از سر فضولی پرسیدیم حالا واسه چی میخوای رای بدی. گفت میخوام شناسنامه ام مهر داشته باشه! آقا ما رو میگی، جلو خنده مون رو نمیتونستیم بگیریم! خدا رو شکر بنده خدا چشماش ضعیف بود و نیشخندهای ما رو نمیدید. آخه اونایی که برای مهر شناسنامه رای میدن، واسه اینکه بتونن بدون مشکل برن سر کار میان پای صندوق! به قول سرگروه که میگفت بابا تو که صدای کلنگهای گورت به گوش میرسه دیگه واسه چی.
بالاخره پس از اعلام آمادگی برای اخذ آرا از جانب جماعت نسوان - که فکر کنم سرجمع با ناظرین 12 نفر بودن - همین مادربزرگ رو با سلام و صلوات بردن واسه پرکردن مشخصات و دادن رای اول. پیرزنه برگهای رای رو که گرفت گفت ننه من سواد ندارم این رای ها رو برام پر کنید. جالب اینجا بود که هیچکدوم از عوامل حق این کارو نداشتند و یکی از بیرون باید اینکارو براش میکرد. برگه های رای رو هم نمیتونست از شعبه حارج کنه. هیچ احدالناسی هم اون موقع تو شعبه نبود که براش رای پر کنه! تقصیر خودشه که زود اومده بود.
علما فکرشونو گذاشتن رو هم و گفتن برو یکی رو بیار برات پرکنه ما شناسنامه و برگ رایها رو برات نگه میداریم. حیف اون همه صلوات که برای پاقدمش فرستادن. طفلی آخرش هم نتونست رای بده. با ناراحتی هرچه تمامتر صندوق رو ترک کرد. باز تا اونجا که ذهنم یاری میکنه ایشون هم آخر وقت برگشت.
منم دیگه از کنار آتیش پا شدم برم ببینم دم در چه خبره! یه موقع اگه بازرس نیرو انتظامی میومد و میدید من نشستم تو، کلی دردسر درست میشد برام. تا رفتم دم در دیدم اون سرهنگه که مسئول بازرسی بود داره میاد
ادامه دارد ...

در مدرسه رو دق الباب کرديم. يه خانومه 40-50 ساله چادري که از همون نگاه اول مشخص بود که مدير مدرسه است در رو باز کرد! ياد دوران ابتدايي افتادم. اون موقعها چقدر از اين مدير و ناظمهاي اين شکلي ميترسيديم. بعد از بررسي حکم اجازه داد بريم تو.
پامون رو از در تو نذاشته بوديم که يه خانوم چادري ديگه اومد خودش رو معرفي کرد. "من ناظر شوراي نگهبان هستم! ميتونم حکمتون رو ببينم؟" اخماي سرگروه رفت تو هم و با اکراه حکم رو دوباره آورد بيرون و نشونش داد! خانومه حکم رو یه ورانداز کرد و پسش داد. بعد با لحنی که معلوم بود هنوز متوجه نشده سرگروه کیه پرسید: "رتبه هاتون بر اساس درجه است دیگه؟" اون دوتا کادری بنده خدا یه کم سرخ و سفید شدن و من مجبور شدم بگم نه! با اشاره به همونی که حکم دستش بود گفتم سرگروه ایشونن!
بعد از تذکرات صد تا یه غاز اون خانومه به سرگروهمون، رفتیم کنار آتیش، خودمون رو گرم کنیم. آتیش که میگم یه اجاق گاز گنده - از این چهارپایه ها که حلیم نذری بار میذارن روش - گوشه راهرو روشن بود! عجب گرمایی میداد! ولی خوب من باید یه ساعت دیگه میرفتم دم در تو اون سرما پست میدادم! به خاطر همین زیاد نمی چسبید!
میز و صندلی ها رو اول چیده بودن تو راهرو! راهرو هم تنگ و باریک. معلوم نبود اون بدبختهایی که میخواستن رای بدن چه جوری باید رای میدادن. به این میگن رای دادن با اعمال شاقه! خلاصه اولین اعتراضمون رو اعلام کردیم. گفتیم که صندوقها رو ببرن تو یکی از اتاقها تا مردم راحت تو راهرو رایشون رو بنویسن.
این دوتا کادری عزیز هم که با من بودند معلوم بود اهل دودند و از اینکه همه مسئولین رای گیری خانوم بودند خیلی ناراحت بودن سریعا یه نقشه کشیدن و اجراش کردند. آدمها اگه واسه انجام کارهای خوب اینقدر خوب نقشه میکشدند چی میشد؟! خانوم مدیر رو صدا کردن - البته ایشون نماینده فرماندار بودند پای صندوق - بهش گفتن کلید یکی از اتاقها رو میخوایم. خانوم مدیر هم گفت واسه چی. سرگروه گفت واسه اینکه اگه اتفاقی افتاد سریع صندوقها رو بندازیم اون تو و قفلش کنیم. بیچاره خانومه هم مجبور یه کلید بهشون بده! فکر میکرد لابد خبریه! من و شما هم که اصلا نفهمیدیم اون اتاق واسه چیه.
در همین حین که اونا داشتن اتاق رو از نظر استراتژیک برای سیگار دود کردن وارسی میکردند مستخدم مدرسه اومد سمت من و بعد از سلام علیک گفت : شما با این درجه چرا اسلحه رو دوشتونه؟ گفتم چطور مگه؟ گفت آخه این اسلحه مال اونایی که باید دم در پست بدند! گفتم آره. گفت آخه اون دوتا درجه شون پایین تره! منم در جواب فقط سری به علامت تاسف تکون دادم. اونم خودش تا آخر خط خوند. لااقل خوبیش این بود که اگر چه تو نیروی انتظامی آیین نامه اجرا نمیشد ولی مردم اینو خوب درک میکردن که در اصل باید چه شکلی می بوده!
ساعت از نه صبح که شروع رسمی انتخابات بود گذشته بود ولی هیچی سرجاش نبود. تازه داشتن لیست کاندیداها رو میچسبوندن به دیوارها. ماشالله خدا زیادشون کنه این نامزدهای شورای شهر نزدیک 2000 نفر بودن. همه دیوارها رو پر کرده بودن. حوالی ساعت 10 بود که در رو باز کردیم! البته قبلش چند نفر در رو از پاشنه درآورده بودن که داستانش رو تو قسمت بعدی میگم.
ادامه دارد ...

اسلحه رو که گرفتيم بايد دنبال دو نفر ديگه گروه ميگشتيم. رفتم تو ليست نگاه کردم. هر گروه دو تا کادري داشت يه وظيفه. اسم دوتا کادري گروه رو پيدا کردم، دوتا استوار دو بودند! آخر عمري بايد از چند درجه پايينتر ازخودمون دستور ميگرفتيم! اينم از شاهکارهاي نيروي انتظامي!
ميدونيد روش پيدا کردن دو نفر در بين 300 نفر اونم تو اون شلوغي چه شکليه؟ شما رو نميدونم تو اين موقعيت چيکار ميکرديد ولي ما همه شروع کرديم داد زدن! حالا مگه صدا به صدا ميرسه!؟ هر کي شانس مياورد و يارش رو پيدا ميکرد ديگه داد نميزد به اين ترتيب صدا کمتر ميشد!
به هر زور و زحمت و گلو پاره شدني بود يکيشون رو پيدا کردم. اونم گفت که اون يکي رفيقشه! پس نيازي به داد زدن مجدد نبود. اين دوستمون وقتي منو ديد يه کم جا خورد! معلوم بود از اين از اينکه يه افسر وظيفه بهش افتاده بود شاکي بود. خوب بالاخره هرچي باشه روش نمي شد به من امر و نهي کنه!
حالا هي بشين تا بيان بگن اتوبوس حاضره! در اين مدت هم با بچه به گپ و گفت پرداختيم و به صداي قاروقور شکم و فحش و فضيحتهايي که افسر کلانتري به اون دوتا بازداشتي نثار ميکرد توجه شاياني داشتيم و صحبتهامون حول اين محورهاي حياتي ميچرخيد. کم کم داشت چرتمون ميگرفت که با صداي داد و بيداد و چک و لقد همون افسره که داشت اون دوتا مجرم رو هدايت ميکرد چرتمون پريد.
بالاخره پس از کلي معطلي گفتند اتوبوسها حاضرند. رفتيم سوار شديم. گفتند اشتباه سوار شديد اين اتوبوس شما نيست، بدويد دنبال اوني که داره ميره! ما هم حالا ندو کي بدو، از پشت سر دوباره داد زدند نه اون اتوبوس شما نيست همينه!! با سگرمه هاي تو هم و غرغرکنان برگشتيم سوار شديم! اتوبوس راه افتاد و هر چند صد متر يه گروه رو پياده ميکرد. همه دوست داشتند تو محله ارمني ها که کمتر راي ميدن پياده بشن چون شمارشش زودتر تموم ميشد و خيلي زود ميرفتي خونه.
يه چند گروهي تو اين مدارس ارامنه پياده شدن ولي از اسم مدرسه ما مشخص بود که محله شون اصلا ارمني نيستن( اسم مدرسه محفوظ است!!) واويلا! کي بشمره اون همه راي رو؟! کلي مسجد و مدرسه رد کرديم تا نوبت به ما رسيد! پريديم پايين. سر کوچه يه کبابي بود که رو شيشه اش زده بود حليم موجود است. کلي حال کرديم. رفتيم تو. مغازه داره اولش کپ کرد سه تا مامور، منم که يه اسلحه رو دوشم بود. خيس عرق شده بود، معلوم بود ريگي به کفششه. ولي تا گفتيم "حليم کاسه اي چند؟" يه نفس راحت کشيد و گفت قابل شما رو نداره!
نفري يه کاسه حليم زديم تو رگ! موقع رفتن از صاحب مغازه آدرس مدرسه رو پرسيديم، گفت تو همين کوچه بغليه. موقعيت مدرسه خيلي با حال بود. تو يه کوچه پرت بود و ديوار مدرسه هم نسبت به ديوارهاي ديگه کوچه دو سه متر تورفتگي داشت. يعني اگه کسي قبلا نميدونست اونجا مدرسه است عمرا از سر کوچه نميتونست وجود مدرسه رو درک کنه! اين يعني ميزان راي در صندوق ما خيلي پايين خواهد بود!
ادامه دارد ...