اين سرهنگه که داشت ميومد، مسئول سرکشي به عوامل نيروي انتظامي بود تا مرتکب تخلفي نشن يه موقع! مثلا اينکه حتما يکي - که من باشم - بايد هميشه دم در پست بده! البته قبلا ايشون رو زيارت کرده بوديم. هموني بود که با اتوبوس ما رو آورد سر صندوق. از معدود افراد کلانتري بود که با آدم مثل آدم برخورد ميکرد. با يه سلام و خسته نباشيد اومد و رفت تو و صاف هم رفت تو اون اتاق دود پيش اون دوتا کادري.
چند دقيقه اي از ورود سرهنگ نگذشته بود که بساط صبحونه آماده شد. عجب خرشانسي بود اين سرهنگه! صبحونه رو بردن تو اتاق واسه شون. منم که اصلا اين بيرون سردم نبود و اصلا چايي دلم نميخواست اصلا تو دلم فحش نميدادم! تو همين غرغرها و نق نق کردن ها غرق بودم که ديدم سرگروه اومد گفت من وايميسم تو برو صبحونه بخور. دو تا شاخ چيه چهارتا شاخ درآوردم. چه بچه خوبي شده بود!
تا رفتم تو اتاق، سرهنگ گفت "تو که اون بيرون وايساده بودي من اصلا صبحونه از گلوم پايين نميرفت گفتم اين بنده خدا تو سرماست و ما اينجا راحت نشستيم". بفرما نگفتم اين سرهنگ آدم خوبي بود! شما هم فهميديد که سرگروه چرا اونقدر مهربون شده بود؟ طي صبحونه سرهنگ از اين آرمهايي که زده بود رو سينه اش و من نميدونستم معنيشون چيه حرف زد.
سرهنگ طي صحبتهاش يه گريز هم زد به اون سرهنگ خوش اخلاقه. هموني که با اون سينه داغونش هي سيگار دود ميکرد. گفت که اون به همه گفته که تو جنگ شيميايي شده و به اين روز افتاده ولي عمرا جانباز شيميايي نيست و خدا بهتر ميدونه که چرا حنجره و سينه اش اينقدر داغون شده! سرهنگ موقع رفتن هم گفت که هر از چندگاهي دم در وايسم چون اگه يه موقع مامور حفاظت بياد برام گرون تموم ميشه. من هم بعد از تشکر ازش خداحافظي کردم و چون قطعا حالا حالاها از بازرس خبري نميشد اومدم روي صندلي کنار اجاق لم دادم.
تا ساعت سه چهار بعدازظهر، پرنده پر نميزد. به جرات ميتونم بگم همون ده پونزده نفري هم که اومده بودن ميانگين سنيشون بالاي 50 سال بود. لابلاي اين پير پاتالها يه دختر کوچولو بود که اونم به انتخابات علاقه فراووني داشت. فکر کنم تا آخر وقت چهار يا پنج بار آدمهاي مختلف رو آورد پاي صندق، بابا، مامان، خواهر، برادر، خلاصه اينکه راي جمع ميکرد چه جور!
ادامه داستان رو نميخوام بگم چون قصد دارم تو قسمت بعدي همینطور ییهو داستان رو برسونم به شمارش آرا. خوشحال باشيد قسمت بعدي دوساعتيه!