آقاجون دروغ نگو! واسه چي هي دروغ ميگي، کار ديگران رو هم خراب ميکني، ها؟!
بعضي وقتها بعضي جاها بعضي آدمها، انقدر دروغ سرهم میکنن که اگه يکي هم راست بگه، هيچ کس باورش نشه.
امروز از بيمارستان ناجا دارم ميام. به دکتره ميگم پاشنه پاهام وقتي سرپا وايميسم تير ميکشه. عکس راديولوژي رو نگاه ميکنه و با حالتی مثل پوآرو بعد از اینکه میفهمید کدوم شاهد دروغ میگفته ميگه "تو چيزيت نيست، برات مسکن مينويسم". من هم تنها جوابي که ميتونستم بدم لبخندي بود از سر تحقير!
البته بنده خدا دکتره هم بی تقصیر بود. چون به خاطر گرفتن معافیت پزشکی، اونقدر آدم از این در با یه تریلی دروغ اومده و رفته بودند که حرف هیچ کسی رو نشه باور کرد! خیلی هاشون رو خودم تو اون چند روز پشت در مطب دیدم.
تو لحظاتی که از بیمارستان با دستانی درازتر از پا برمیگشتم این دعای داریوش، پادشاه هخامنش تو گوشم بدجوری زنگ میزد: "اهورا مزدا کشور ایران را از دشمن، خشکسالی و دروغ بدور دارد".

ای آقای قالیباف! ای اونی که من فکر میکنم شهردار خوبیه! این کارا چیه تو با خودش میکنی؟
چند وقت پیش از روی تقاطع رسالت با بزرگراه امام علی که رد میشدی میدی یه شمارنده بزرگ، روز 22 بهمن رو نشون میده. چند روز مونده به 22 بهمن اومدن یه نوشته گذاشتن جای شمارنده و نوشتن که این پل در روز ولادت امام کاظم(ع) افتتاح خواهد شد. مردم هم که نمیدونستن روز ولادت کی هستش، پیش خودشون میگفتن حتما همون 22 بهمنه دیگه!!
به خاطر همین صدای کسی درنمیومد! ولی غافل از اینکه ولادت روز 6 اسفنده! به عبارتی 14 روز بعد از ضرب الاجل قبلی! کلک خوبیه. نه؟
آخه بدبختی اینجاست که 6 اسفند هم گذشت ولی هنوز کارگران مشغول کارند.

چند روز پيش ضرغامي يه فيلم پخش کرد که موسيقي تيتراژش آهنگ زيباي "اي ايران" بود. اما حيف و صد حيف که از اون زيبايي نمي تونستي چيزي حس کني چون اين آهنگ به طور مغرضانه اي با دور تند پخش شد و به سختي ميشد صداي استاد بنان را تشخيص داد.
يه توصيه به ضرغامي دارم، اونم اينکه اگه اينجور آهنگها پخش نشه مردم صد سال ديگه هم يادشون نمي افته! ولي اگه پخش ميکنيد لااقل درست پخش کنيد. براي اينکه يه همچين توهيني به جامعه موسيقي نشه خيلي راحت ميشد آهنگ تيتراژ رو سانسور کرد!!

شام رو ساعت 10:30 به زور دادند به خوردمون، چون ميخواستن راي شماري رو شروع کنند. يکي نبود بگه بابا ما تازه ناهار خورديم! بعد از صرف شام صندوقها رو با کلي تشريفات باز کردند.
شمارش عددي آرا نشون ميداد که هيچ يک از برگهاي راي از شعبه خارج نشده و همه رايها رو انداخته بودند تو صندوق. اصولا ايرانيها کارهاي غير مترقبه زياد انجام ميدن!
داخل هر صندوق حدود 450 راي بود و به نظر ميرسيد شمارش زود تموم بشه! ولي زهي خيال باطل! با اين وضعيت که خانومها ميشمردن حالا حالاها مهمون بوديم (چه مته اي به خشخاش ميذاشتن).
اون دوتا دوستمون که همون اول رفتند خوابيدند. ولي من چون تا حالا شمارش راي نديده بودم برام جالب بود، به خاطر همين نشستم به تماشا. حدوداي ساعت 1 نصفه شب بود که ديگه خوابم گرفت. منم رفتم گرفتم خوابيدم. ناگفته نماند که ما بايد موقع راي شماري حتما بيدار مي بوديم ولي خوب کي به کي بود!
برخلاف شب قبل جام ساکت و دنج بود و تنها نگرانيم اسلحه بود که بايد مراقبش مي بودم که اين نگراني هم با فرورفتن به خواب خود به خود حل شد. خواب هفت تا سرباز رو داشتم ميديدم که با صداي باز شدن در از خواب پريدم. ناظر شهرداري بود. گفت شمارش صندوق خبرگان تموم شده و بايد برم زير صورتجلسه رو امضا کنم.
فکر کنم ساعت 5:30 صبح بود. با چشماني پف کرده رفتم زير برگه رو امضا کردم. به نظر ميومد که همچنان با وسواس شمارش کرده بودن چون خيلي طول کشيده بود. خدا به داد برسه، تازه بايد رايهاي مياندوره اي مجلس رو ميشمردند. رفتم باز خوابيدم. اين بار موقع صبحونه بيدارم کردن. اون دوتا شخصيت معروف هم بيدار شده بودن. با هم صبحونه مفصلي زديم تو رگ البته با چاشني غرغرهاي دوستان که نسبت به کندي شمارش اعتراض داشتند.
چند ساعت آخر هم رفتيم بالاسر شمارنده ها تا اينکه بالاخره ساعت 12:00 سر و ته قضيه هم اومد. صندوقها دوباره پلمب شد. زنگ زدند يه ميني بوس از سايت اومد صندوقها رو ببره. اين وسط خيلي خوش به حال دانش آموزها و معلم ها شده بود چون مدرسه اون روز تعطيل بود.
در حاليکه اسلحه رو به حالت هجومي رو دوشم انداخته بودم (لوله تفنگ به جلو و دست کنار ماشه، آماده شليک، دقيقا مثل حالتي که اسير داري مي بري) صندوق رو تا سايت اسکورت کردم. تازه اونجا مشخص شد که خانومها با اون همه دقتي که به خرج داده بودن بازهم تو جمع و تفريق اشتباه کردن. به ما چه! ما که نشمرده بوديم. به ما گفتند بريد. يه ماشين دادند که ما رو تا کلانتري ببره. وسط راه يکي از خانومها زنگ زد و گفت يکي از مهرها گم شده و بايد برگرديد(واااااااااي). ولي خوب سرگروه زيربار نرفت و گفت ميريم کلانتري.
اسلحه ام رو تحويل کلانتري دادم و بدو سمت خونه. وقتي رسيدم خونه ساعت حدودا يک بعد از ظهر بود. رفتم تو رختخواب، وقتي پاشدم ساعت حوالي 21:00 بود. از زور گشنگي بيدار شده بودم. يه چيزي خوردم و باز تا صبح فردا لالا...
ديگه ادامه ندارد.