شام رو ساعت 10:30 به زور دادند به خوردمون، چون ميخواستن راي شماري رو شروع کنند. يکي نبود بگه بابا ما تازه ناهار خورديم! بعد از صرف شام صندوقها رو با کلي تشريفات باز کردند.
شمارش عددي آرا نشون ميداد که هيچ يک از برگهاي راي از شعبه خارج نشده و همه رايها رو انداخته بودند تو صندوق. اصولا ايرانيها کارهاي غير مترقبه زياد انجام ميدن!
داخل هر صندوق حدود 450 راي بود و به نظر ميرسيد شمارش زود تموم بشه! ولي زهي خيال باطل! با اين وضعيت که خانومها ميشمردن حالا حالاها مهمون بوديم (چه مته اي به خشخاش ميذاشتن).
اون دوتا دوستمون که همون اول رفتند خوابيدند. ولي من چون تا حالا شمارش راي نديده بودم برام جالب بود، به خاطر همين نشستم به تماشا. حدوداي ساعت 1 نصفه شب بود که ديگه خوابم گرفت. منم رفتم گرفتم خوابيدم. ناگفته نماند که ما بايد موقع راي شماري حتما بيدار مي بوديم ولي خوب کي به کي بود!
برخلاف شب قبل جام ساکت و دنج بود و تنها نگرانيم اسلحه بود که بايد مراقبش مي بودم که اين نگراني هم با فرورفتن به خواب خود به خود حل شد. خواب هفت تا سرباز رو داشتم ميديدم که با صداي باز شدن در از خواب پريدم. ناظر شهرداري بود. گفت شمارش صندوق خبرگان تموم شده و بايد برم زير صورتجلسه رو امضا کنم.
فکر کنم ساعت 5:30 صبح بود. با چشماني پف کرده رفتم زير برگه رو امضا کردم. به نظر ميومد که همچنان با وسواس شمارش کرده بودن چون خيلي طول کشيده بود. خدا به داد برسه، تازه بايد رايهاي مياندوره اي مجلس رو ميشمردند. رفتم باز خوابيدم. اين بار موقع صبحونه بيدارم کردن. اون دوتا شخصيت معروف هم بيدار شده بودن. با هم صبحونه مفصلي زديم تو رگ البته با چاشني غرغرهاي دوستان که نسبت به کندي شمارش اعتراض داشتند.
چند ساعت آخر هم رفتيم بالاسر شمارنده ها تا اينکه بالاخره ساعت 12:00 سر و ته قضيه هم اومد. صندوقها دوباره پلمب شد. زنگ زدند يه ميني بوس از سايت اومد صندوقها رو ببره. اين وسط خيلي خوش به حال دانش آموزها و معلم ها شده بود چون مدرسه اون روز تعطيل بود.
در حاليکه اسلحه رو به حالت هجومي رو دوشم انداخته بودم (لوله تفنگ به جلو و دست کنار ماشه، آماده شليک، دقيقا مثل حالتي که اسير داري مي بري) صندوق رو تا سايت اسکورت کردم. تازه اونجا مشخص شد که خانومها با اون همه دقتي که به خرج داده بودن بازهم تو جمع و تفريق اشتباه کردن. به ما چه! ما که نشمرده بوديم. به ما گفتند بريد. يه ماشين دادند که ما رو تا کلانتري ببره. وسط راه يکي از خانومها زنگ زد و گفت يکي از مهرها گم شده و بايد برگرديد(واااااااااي). ولي خوب سرگروه زيربار نرفت و گفت ميريم کلانتري.
اسلحه ام رو تحويل کلانتري دادم و بدو سمت خونه. وقتي رسيدم خونه ساعت حدودا يک بعد از ظهر بود. رفتم تو رختخواب، وقتي پاشدم ساعت حوالي 21:00 بود. از زور گشنگي بيدار شده بودم. يه چيزي خوردم و باز تا صبح فردا لالا...
ديگه ادامه ندارد.