بعد از يه ساعت معطلي دم در کلانتري، ما رو بردن تو يه کوچه پشت کلانتري، اونجا ما رو به سمت یه در که بالاش نوشته بود "وضوخانه آقايان" هدايت کردند. فکر ميکنيد با چي مواجه شديم يه دستشويي تو زير زمين که بوي بسيار نامطبوعي ازش متصاعد بود.
همه هاج و واج مونده بوديم که ما رو براي چي آوردن اينجا! ازدحام جمعيت تو اون يه گله جا انقدر زياد شده بود که ديگه نفس کشيدن محال بود (نزديک 100 تا آدم رو توي يه فضاي 20 متري تصور کنيد).
بالاخره وقتي صاحابش اومد تو، به يکي از سربازاي کلانتري گفت چرا در رو براشون باز نکردي؟ سربازه دويد و يه در آهني رو باز کرد. بيشتر شبيه در انباري بود. با سرعت 100 سرباز در ثانيه رفتيم تو، چون چيزي نمونده بود خفه بشيم.
تازه وقتي رفتيم تو، ديديم همچين فرقي هم نکرده! چون با يه محيط حدودا 300 متري با موکتهاي مندرس مواجه شديم؛ بهش ميگفتند شبستان مسجد که تنها هواکشش همون در آهني به دستشويي بود! هنوز از بلايي که داشت سرمون ميومد گيج و منگ بوديم. چهره هاي بهت زده اي رو ميشد ديد که هنوز داشتند دنبال فرق آماده باش انتخابات و اسارت در جنگ جهاني اول ميگشتند!
ادامه دارد ....