غذا که تموم شد اصلا به روي خودشون نياوردند و گفتند که پرسنل مي تونند تا ساعت 6 بيرون باشند و برگردند. ما هم که چاره اي نميديم، به اتفاق دوستان زديم بيرون تا يه لقمه نون گير بياريم تا تو اين وانفسا لااقل از گشنگي نميريم. جاتون خالي 6 نفري رفتيم ساندويچ خريديم و کنار جدول پياده رو نشستيم خورديم. از قيافه کسايي که رد ميشدند ميشد خوند که ميگن اين دهاتيها ديگه از کجا اومدن؟ ولي ما اصلا ککمون نميگزيد چون ميدونستيم اونها بي تقصيرن و ما هم اگه جاي اونا بوديم همين فکرو ميکرديم.
ساندويچ رو که زديم تو رگ، رفتيم که تا ساعت 6 خيابونها رو متر کنيم لااقل اين بيرون هرچي نداشت اکسيژن داشت. اين متر کردن تا ساعت 8 ادامه داشت چون تا ميخواستيم برگرديم به يه عده سرباز ديگه برميخورديم که ميگفتن هنوز هيچ خبري نيست.
ساعت 8 که برگشتيم مصادف بود با مراسم شام. اين دفه ديگه گرگ شده بوديم رفتيم اون جلو و غذامون رو گرفتيم، خدا وکيلي گرسنگان موريتاني هم اينجوري به غذا حمله نميکردن. غذا رو که گرفتيم تازه فهميديم الکي زحمت کشيديم چون اولا گرسنه مون نبود و دوما اين دفه غذا کلي اضافه اومده بود. البته اينم بگم که شام همون غذاي ناهار بود!
مجبور بوديم به زور هم که شده غذا رو بخوريم چون ديگه از غذا خبري نبود. گرسنگي رو که برطرف کرديم ياد تشنگي افتاديم ولي دريغ از يک جرعه آب شرب! مگه اينکه ميرفتي از شيرهاي دستشويي آب ميخوردي (اه اه اه اه حالم بد شد)!! گفتيم اين همه مشکل که داريم اينم روش.
ديگه کم کم آماده شديم که بخوابيم چون فردا صبح زود قرار بود بيدارمون کنند! به زور و زحمت رفتيم از اين پتوهاي که صاحباشون سر جاشون نبودن کش رفتيم. 4 تا پتو پيدا کرديم. هر سه نفر دو پتو (يک زير يکي رو). البته نه اينکه نشه رو موکت خوابيد ولي اونقدر برنج و آت و اشغال ريخته بود روش که عملا امکان نداشت، به خاطر همين يکي از پتوها رو زير انداز کرديم. با زحمت هرچه تمامتر سه نفري زير يه پتو خودمون رو جاکرديم.
اگه ميخوايد بدونيد چه جوري ميشه 200-300 تا آدم تو يه همچين فضاي کوچيکي بتونند بخوابند زياد به مخيله تون فشار نياريد. به يکي از بچه هامون که با خودش موبايل آورده بود گفتم يواشکي قبل از خاموشي چندتا عکس از اين صحنه بگيره که در اولين فرصت ازش ميگيرم و ميزارم تو وبلاگ.
ادامه دارد ...