بابا عجله کار شيطونه! ديروز قول دادم که عکسهايي از اون شبستان مخوف رو براتون بيارم ولي متاسفانه با مراجعه به اون دوست عزيز متوجه شدم که عکسها رو پاک کرده! ميگفت ترسيدم دردسر بشه برام. بگذريم، کجا بوديم؟
به زور زير پتو خودمون رو جا کرده بوديم ولي هنوز خاموشي نزده بودند و سر و صدا هم که تا دلت بخواد، پس خواب فعلا تعطيل بود. هي زورکي چشما رو ميبستيم و ميزديم به بيخيالي ولي اصلا و ابدا! يه خورده که گذشت يه بوي ناجور ديگه به بوهاي قبلي اضافه شد. اي بي تربيتا! منظورم اون نبود. چند تا از دوستان داشتند يواشکي سيگار دود ميکردند.
زير لب غرغر ميکرديم ولي چون مطمئن بوديم که اگه بخوايم اعتراض کنيم تو این اوضاع دعوا ميشه، بيخيالش شديم. من که حال و حوصله دماغ شکسته نداشتم.
بعد از این که کم کم سکوت حکمفرما شد جناب سروان کلانتری چراغها رو خاموش کرد. اونایی که خوابگاهی بودند میدوند در چنین لحظه ای چه اتفاقی میفته! جیغ، داد، هوار، نعره ... خلاصه راحتتون کنم، باغ وحش دیگه! از هرکی یه صدایی درمیومد مخصوصا سربازها که میخواستند کادریها رو اذیت کنن بیشتر سروصدا میکردن، هیچی هم که معلوم نبود، مچ هیچکی رو نمیشد گرفت!
جناب سروان دوید چراغها رو روشن کرد و هرچی لایق خودش بود بار بچه ها کرد: "وحشیها خجالت بکشید مگه آدم نیستید کپه مرگتون رو بزارید بیشعورا و ..."! همه ساکت شدند حالا مرد میخواست که نطق بکشه!
چراغها رو دوباره خاموش کرد. و خوب اونایی که خوابگاهی بودند میدوند در چنین لحظه ای چه اتفاقی میفته! باغ وحش دوباره براه بود! دیگه سروان به خودش زحمت نداد که چراغها روشن کنه! معلوم نبود تو اون تاریکی کجا دررفت. این دفه یه سری از کادریها شاکی شدند. از همون خزعبلاتی که همشون بلدند درفشانی کردند! اینبار دیگه انصافا حق داشتند، بندگان خدا میدونستند فردا صبح خیلی زود باید بیدار بشن.
در همین گیر و دار بود که یکیشون اومد وایساد کنار خط مرزی سربازا و داد و بیداد که "لال شید بزارید بخوابیم". یکی از ستوانهای تیم وظیفه بسیار به موقع گفت "درجه ات رو بگو بخندیم" و به یکباره انفجار بخش سربازا! حالا نخند کی بخند. محض اطلاع بگم اکثر کادریها درجه شون از افسران وظیفه پایین تره ولی خوب "همه پرسنل برابرند و بعضیها برابرترند!"
بعد از اینکه اون کادری با بیل خاموش شد اوضاع کم کم آروم شد ولی کادریها هی تهدید میکردند که فردا حال سربازا رو میگیرن! محیط که ساکت شد کم کم یاد یه معضلات دیگه مثل کمبود اکسیژن میفتادی ولی اینو دیگه نمیشد کاری کرد، اشهدمون رو خوندیم و خوابیدیم. بماند که من اون شب n بار بیدار شدم. یا بغلیها پهلو به پهلو میشدند یا شست پام میرفت تو چش پایینی ها یا ...
عجب شب سختی بود من که سرجمع 3-4 ساعت بیشتر نتونستم بخوابم بقیه رو نمیدونم...