وارد شبستان شديم، پيش خودمون گفتيم هرچي باشه از اون دستشويي که بهتره لااقل اينجا جامون بازتره. سريع به عادت هميشگي دويديم و تکيه داديم به ديوار، در يه چشم به هم زدن کنار ديوارها و هرجا يي که قابل تکيه دادن بود مثل ستونها و پايه ميز و ... به اشغال سربازها دراومد.
چند دقيقه اي بعد از استقرار ما، دوباره چندتا اتوبوس از کادريها و وظيفه ها ريختن تو شبستان. تمومي هم نداشت همينجور ميومدند. شديم حدودا 300 نفر (نصف کادر، نصف وظيفه) و به چشم برهم زدني پريديم از خواب خوش فضاي باز و راحت! باز هم همون آش بود و همون کاسه فقط ايندفه سر و صدا و همهمه بيشتر بود و همينجور فحش و ناسزا بود که مثل نقل و نبات حواله ميشد. يه تفاوت کوچولوي ديگه هم با محيط دستشويي داشت اون هم اينکه اينجا علاوه بر اون بوي نامطبوع بايد بوي 300 جفت پوتين و کفش رو هم تحمل ميکردي.
بعد از ساعتي يه سرهنگ از کلانتري با اون قيافه ترسناکش اومد تو. معلوم بود از اونايي که قبلا گفتم. دم در کلانتري هم موقع سيگار کشيدن ديده بوديمش (قابل توجه دوستان که سيگار کشيدن براي نيروي انتظامي طبق آيين نامه، ممنوعه، چه رسد که در ملا عام باشد). وقتي شروع کرد به صحبت کردن تازه فهميديم که سينه اش گرفته است و تارهاي صوتي سالمي هم نداره و به زور داشت داد ميزد. همه مون رو از لب ديوار بلند کرد و در دو گروه مجزاي کادر و وظيفه به خط کرد. بعد از 10-15 بار از جلو نظام-خبردار، نتونست بچه ها رو به خط کنه. چون هيچ کي اعصاب معصاب نداشت که!
انقدر داد و بيداد کرد که دچار تنگي نفس شد و مجبور به استفاده از اسپري شد. اگرچه با ديدن اين صحنه کمي احساس ترحم به آدم دست ميداد ولي هيچ تاثيری در کاهش هياهو نداشت. يکي از اعضاي کلانتري با ديدن اين وضعيت رفت اون جلو بعد از کلي داد و بيداد يه جمله درفشاني کرد به اين مضمون: "سربازها خفه شید و برادرای کادری محبت کنند کمی آرومتر".
ادامه دارد ...