اينقدر نيومدم آپديت کنم که خودم هم مجبور شدم يه دور پستهاي قبلي رو بخونم ببينم جريان از چه قرار بود؟ انفلوانزاست و هزار دردسر! شما ببخشيد
چشمام گرم خواب بود که بيدارباش رو زدند "برپا! برپا! کسي خواب نباشه! پاشو مگه با تو نيستم! دوباره گرفت خوابيد پاشو بينم! اسمشو بنويس بازداشت! برپا برپا ...". به خودم که اومدم يه نظر به ساعت انداختم، ساعت 4 صبح بود.
" جناب سروان چيکار کنيم حالا؟ پاشيد بريد اسلحه بگيريد. از کجا؟ تو کلانتري." خوب ديگه تکليف معلوم بود بايد تو اون تاريکي و سوز سرما پا ميشديم ميرفتيم کلانتري. پوتينها رو تو اون شلوغي به زور و زحمت پا کرديم و رفتيم.
تو راهروهاي کلانتري ازدحام کرديم! گفتند وايسيد احکامتون که امضا شد و گروهاتون مشخص شد بريد اسلحه بگيريد. ما هم وايساديم. هي وايساديم. انقدر وايساديم تا بالاخره ليستها و کوبيدند به ديوار. ياد اون قديما که دور ليست نمرات جمع ميشديم به خير. اينبار هم اسم هر کي تو ليست نبود خداحافظ. ولي خيلي طول نکشيد اسمم رو پيدا کردم. باز يه سريها معاف شدند! اي بخشکي شانس!
دست از پا درازتر اومدم وايسادم تو صف اسلحه! کلي هم تو صف وايساديم. ديگه داشتم از حال ميرفتم. گرسنه و تشنه ما رو کلي سرپا نگه داشته بودند. داشتيم ميرسيديم اول صف که چندتا از عقل کلها جمع شديم يه جا و فکرامون رو ريختيم رو هم.به اين نتيجه رسيديم که با توجه به کثرت نفرات، ممکنه تو کلانتري به اندازه کافي اسلحه نباشه و به نفرات آخر اسلحه نميرسه. اسلحه که بهت نرسه کلي جلو ميفتي چون آخر انتخابات نيازي نيست بکوبي بياي کلانتري براي تحويل اسلحه. همچنين زحمت حمل اسلحه رو هم نداشتي.
از صف اومديم بيرون رفتيم نشستيم يه گوشه اي به تماشاي بقيه. حالا توي اين هير و وير دو تا بدبخت رو کت بسته آوردند تو کلانتري! بندگان خدا با ديدن اون همه آدم مسلح رنگ از روشون پريده بود. لابد فکر ميکردند ميخوان اونا رو بدن دست جوخه اعدام!! حداقلش اين بود که از فرار کردن نااميد بودند. افسره کلي با مهرباني خاص نيروي انتظامي باهاشون صحبت ميکرد. تازه ميشد فهميد که اينا، سربازها رو همرديف کيا ميدونن که با سربازها هم اينجوري صحبت ميکنن.
در حالي که حواسمون به اون سرهنگ خوش اخلاقه هم بود که انگار نافشو با سيگار بريده بودند، ميديم که صف داره تموم ميشه ولي از تموم شدن اسلحه خبري نبود! يه خسته نباشيد به خودمون و فکرمون و شانسمون گفتيم و رفتيم يه کلاشينکف با خشاب پر تحويل گرفتيم. درسته که حملش سخت به نظر ميرسيد ولي يه حس قدرت عجيبي رو در آدم زنده ميکرد!