یه روز توی روستا برف شروع کرد به باریدن. صبح که مردم از خواب پا شدند که برند سر کاراشون دیدند اه همه جا سفید شده! گفتند بریم بیرون ببینیم اگه کوچه ها بسته است نریم سر کار! ولی هرکی میومد تو کوچه میفهمید که این برف روب ِ روستاشون چه زحمتی کشیده. کوچه ها همه باز بودند. مردم هم راه افتادند رفتند سر کار. اون روز تا عصر همینجور داشت برف میومد. نونوا و قصاب و ... همه غصه شون این بود که چه جوری برگردند خونه، حتما این دفعه دیگه کوچه ها پر برف شده! اما غافل از اینکه اون برف روب، از صبح نذاشته یه دونه برف هم رو زمین بمونه. همه راحت رفتند خونه هاشون و دعا به جون برف روب کردند. کدخدای ده که دیده بود مردم از این برف روب خیلی خوششون اومده حسودیش شد. واسه اینکه یه کاری کرده باشه گفت چون فردا برف قراره بیاد هیچکی لازم نیست بره سرکار.
صبح فردا که مردم از خواب پا شدند دیدند هوا آفتابیه! واسه کدخدا خوب که نشد هیچ کلی هم بد شد! تازه کدخدا یه دسته گل دیگه هم آب داده بود اونم این که پاک کردن برف جاده های روستا رو که وظیفه اش بوده انجام نداده بود! اون بندگان خدایی هم که داشتند میومدند روستا، گاریهاشون تو راه گیر کرده بود مجبور شده بودند شب رو توی مسجدی که بین راه بود بخوابند.
تازه مردم روستا هم شب رو تو سرما گذروندند چون میگن هیزم کم اومده! مردم روستا هم اعتراض کردند گفتند که ما که تو جنگل زندگی می کنیم چرا باید هیزم نداشته باشیم؟ البته این اعتراضشون رو یواشکی گفتند که کدخدا نشنوه!

پ.ن. : اول نوشته بودم "برف پارو کن" ولی دیدم "برف روب" قشنگتره ویرایشش کردم. بیسوادی و هزار دردسر!